۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

شش کوتاه نثرهای ولایت اوباشگران فقاهتی

چـه بیهــوده پرسـشـــی !

هنوز برنیامده ، به خاکساری فرو نشست .

پرسید : تو را چه می شود ؟

گفت : خطا از من بود ، که پیچک پُر پیچ و ناز همین تلخ بُن درخت پوسیده کهنسالم

و نه بیشتر .

یــک خـواهــش

سبز پوشان خطت ای رعنا !

چهره به رنجوری و زردی دارند

عاشقان ! را تو ببین و کلامی سبز سبز ونه سبز زرد بگو

یا که خاموش بمانی ، سنگین تر .

اخـطــــــا ر !!

اگر به خیابان می آیید

در آخرین چهارشنبه سال مَیایید

مباد که سورخون قاتلان

عزا شود .

نا قـوس شـجاعان به صـدا درآمده !

اگر به خیابان می آیید در شب های خطرناک نیایید

در روز هم سرخ یا سبز سیر سیر نیایید

بیایید اما در آرامش و متانت تمام ، آنطور که انگار

دارید در خیابان های بهشت یا شانزه لیزه گام می زنید .

برادران و خواهران مهربان آشتی جوی مسلح راهم

که دیدید ، کلاه از سر بردارید و لبخندی ملیح بزنید .

این مبارزه واقعی ست دریک جامعه مدنی .

عـرق شجــاعت یک لباس شـخصـی

به شامگاه ، یک لباس شخصی از خیابان می گذشت

مُحترقه یی زیر پایش صدایی مهیب کرد . اسلحه از

کمر برگرفت و به اینسو و آنسو ، جَستن کرد .

شیشه اتومبیلی پایین آمد که :

ــ برادر ! عرق شجاعت از پاچه تان جاری ست .

راننده به طـُرفة العین گاز بداد و بغیبید یعنی غایب شد .

حـــل دشــوار مســــئله !

مقلدی ساده دل بی خبر از دنیا درکار عابدان و

مؤمنان زمانه خود گیچ و درمانده شده بود .

بار سفر بربست و به دیار قم رفت . به محضر

روحانی مرجع دینی خود درآمد و پرسید :

ــ آقا ! خالصان مخلص نظام مقدس ولایت فقیه

را چه نشان باشد برای تمیز و تشخیص ؟

آغا فرمودند :

ــ خیلی ساده است . هرکه با نظام نیست ، نا خالص

است .

چیزی نمانده بود که از تعجب ، دوچشم مرد بیچاره

از حدقه بیرون آید .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: