۱۳۸۴ دی ۱۱, یکشنبه

غریب دلی که هنوزش هوای رفتن هست


رحمان کریمی

هنگام ،

که خاموش کردند آتشکده ها را

و آتش زدند

دست نبشته های هستی را

هنگام ،

که برکشیدند شمشیرها

تا برکنند بنیادها را

من کودکی بودم

پشت دیواره های گندی شاپور

که سوخته واژگان درباد را

به معصومی

گریه می کردم .

موبدی که با صوت بادیه

صرف فعل « قـَـتـَـلَ » را از برداشت

با جامه یی مبدل از تزویری نو

تاراج بدهنگام نامیمون را

تا عصر مذهب دلار ونفت

تکبیر می گفت .

چون نگاه وحشتم براو نشست

به سجدهٌ اطاعتم برخواند

تا از آسیب سموم وقت

در امان بمانم .

کمرگاهم ،

ُستواری بیستون را داشت

خمیده نمی شد .

جان را به سجده حق واداشتم

و دلم را به عاشقان سرگردان سپردم

تا در ظلام بی کسی

تنها نماند .

پدرم را به جرم الحاد من

تازیانه زدند

مادرم را تازیانه زدند

خواهران و برادرانم را

تازیانه زدند .

مرا به مکتب خانه یی بردند

تا آیه های وحشت حوزوی را بیوشانم

تا برای رستگاری فردایم

مرد خدایی باشم .

این شیخ ملعون شوم آیین

که امروز ،

تازیانه می زند برگرده های میهنم

همان موبد بدسگالی ست

که از پشت دیوارهای گندی شاپور

تا حصار بد تلاوت قم

با افق های خونین درپیش

به سجده خوف و تسلیم رفت .

برزویه طبیب را دیدم

که در پیچ گریزگاهی بس دشوار

از درد به خود می پیچید و هیچش

درمانی نبود .

در شنباد بادیه ها تا تیسفون دویدم

بانویی پوشیده در حجاب شب

برسر مقابر خون و شوکت ویران

مویه می کرد .

صدای آن بی پناه دردمند

هنوز برجان خسته و سوزان کودک

چنگ می زند

زخم می شود

کابوس می شود

بیدار می شود .

دریغا ، دریغ

این سرزمین یتیم من است

یا نقش قالی نگارستان

که این چنین افتاده زیر تیغ و سم ستوران

بی صاحب .

آنهمه دانش و حکمت ها

درون این دیواره های آتش و تاراج

معجزه یی را نباید ؟

مویه کن ای مرد ، مویه

فریاد کن ای مرد ، فریاد !

غمخواره دایهٌ زرتشت که بود

که فردای یتیمی او را ندید و

آن شیرخوارهٌ نجیب را

به کام گرگان داد .

کودک مانده پشت درهای بستهٌ جهان

با آن طفل سبز پوش اهورایی

در سرمای میترای مرده زمین

در جستجوی اجاقی روشن بود .

خاک و خارستان ها

زیر ریزش یکریز تاریکی

حتا از شاخه یی خشک

خالی بود .

باغ معلق انتران معلق زن

برای زخم به جان نشستگان

دور از آن عیش رسوا

خار و خارستان ها

به از گلستان بود .

تا مریم عذرا

به تولد نوزاد شهیدش نشسته است

تا یحیا ی مقدس

به تعمید سرمایه برنخاسته است

غسل دهید آن دو کودک فقیر را

با شراب خار مغیلان و روزگار آتش و زخم .

ای عکاظیان ، عکاظیان !

چرا هنوز مزدک را

پوشیده در زنجیر « عدل » ! نوشروان

به تکفیر می آورید ؟

مگر مقسّمان عادل زمین

از یک تبار نیستند ؟

چرا شما آقا و این کودک یتیم ، موالی ؟

ابی وقاص ، ابی وقاص ، ابی وقاص

رستم زاد ، رستم زاد ، رستم زاد !

از گندی شاپور و نیشابور و ری و استخر

از واشنگتن و مسکو و لندن

از برلین و پاریس و رم

در جستجوی خانهٌ مادری اش

دویده است این کودک ، با کاروان گلگون کفنان

تا عدالتخانه در بسته جهان

یتیم و شوریده حال و دادخواه .

خدای را ، خدای

هرزه گان عهد عتیق را می بینم

که در نشئه شهوتی سوزان

بانوی عشق را سنگسار می کنند

صورتش از زخم ، گلباران است .

خون گل سرخ ،

سنگستان را آبیاری کرده است

غرقه خواهید شد ، غرقه

ای سنگ آوران سال های سنگ !

پسینگاه تان را می بینم

در تلاطم افاق .

اینک

از پشت دیوارهای گندی شاپور

بوی اجساد کلمات می آید .

تشنه و گرسنه است این طفل ، تشنه و گرسنه

بهشت ارزانی شما باد ای دوزخیان !

از نیشکر خوزستان ، حبه یی

از اروند رودش ، جرعه یی

فقط .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed