۱۳۸۴ آذر ۶, یکشنبه

برشاوش


رحمان کریمی

برزمین نمی گذارد
سر بریده را
برشاوش .
در معبر افلاک برایستاده ازدیرگاهان
نه خوابش در می رباید
، هرگز
نه لمحه یی به فراغت برمی نشیند ، گاهی .

شلالهٌ خونبار افق به شامگاهان
ازآن سر بریده است
برشاوش ؟

آه
بیهوده نیست
که دیواره های این خانهٌ همیشه باستانی
گهواره جنبان عنکبوت های ماتم و ملال اند .
بیهوده نیست
که به هر گوشهٌ این کُنام هول
خون
حیات دوباره می یابد .

تا همواره
حقیقت را به جهان به مسلخ می برند
برزمین نمی گذارد
سر بریده را
برشاوش .


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ آبان ۴, چهارشنبه

ایران من ، فراز آی فراز آی !


رحمان کریمی


دیرگاهی ست

یاران من

ایستاده برستیغ رزم و رنج

تورا می خوانند ،

تورا

ای ایران من !

به سربلندی و شرف

به عشق عزم و رزم

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


من

بس سال هاست

که برخونابه های دلت

گریه کرده ام

فریادها کشیده ام

و

شعرهایم را با بغض

به هر اقصای جهان برده ام .

ای هرکلام من نثار قدمت باد !

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


قلم

بی قدم تو

ای هرصدایت ، گاثه های زرتشت

چه حاصلش که عمری

شراره برکشد و

تو خاموش بمانی .

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


دیرگاهان است

و دگرباره

طبل ها به صدا در آمده اند

از نا بکاران بگذر

با اهل صفا ، به صفا برخیز

یاران تو به انتظار ایستاده اند

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


چه کاروان ها رفتند و

ما بجا مانده ایم

نشسته برخاک و خواب و رؤیا .

هرگز

« دستی از غیب »

برون نیاید از جهان بد

زین خیال خام بگذر

با دو دست گشوده بر آفاق

با چشمه های اشک و غریو و فریاد

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


چگونه برتابم

که تو برنمی تابی به هر سپیده دم .

آه

براین فلات خستهٌ عاصی

دل ،

اگر خورشید شود

بی تو

تاریک است ، تاریک

با مشعل آتشکده های دیرین ات

فراز آی

فراز آی

فراز آی .


گذشت سا لیان دراز و

تو هنوزهم نشسته یی

به انتظار کیستی ؟

چیستی ؟

طبیب درد تویی ، ای دوای من !

فراز آی

فراز آی

فراز آی .

26 اکتبر 2005

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ شهریور ۱۲, شنبه

منظومه تولد!


رحمان کریمی


هنوز

آن دخترک زیبای مشیله یی

باکره بود

که پسر ،

در وادریغای مرامنامهٌ فردای پدر

متولد شده بود .

عریان

با طناب ناف

از « مَشیله »

« چُغادک » را

پشت سر گذاشته بود

تا دریکی از خیابان های فقیر جهان

لباس رؤیا هایش را

برتن کند .

وقتی عروس یتیمان

برخشت داغ نشسته بود

تا ولیعهد رفیق « جلیل » را

به دنیای کوچک شاه شاهان قزاقان

و

فرزندان رفیق ژنرالیسموس استالین

تقدیم کند

او دیگر

درحزب پدر

به پیرسالی رسیده بود

که بی ستر عورت

روی عقربه های عقربی زمان

دنیا را

با وجب هایش

متر می کرد .

« مریم جان »

در نشئهٌ درد

جز لخته یی خون

برخشت ننهاد .

آن لختهٌ همیشه خروشان

پسرک پیر را

تا فراسوی نا همواری های جهان

رها نکرد .

هردو

مسافران عریان سرگردانی بودند

در مدارهای شکسته و بسته

که از آبگینه های ناشناخته آنها

فیلسوفان

تشنه

به خانه بازمی گشتند

و در عزای فلسفه

جامهٌ سیاه می پوشیدند .

پس چرا آن مرد فلسفی

همیشه عریان می رفت

همیشه عریان می گفت

همیشه پنهان می ماند ؟

چرا می پنداشت

میان چراگاهیان و جنگلیان

پنهان رفتن

بهترین پوشاک است ؟

سر اگر بگذاری

بردیواری

برشانه یی

تا گریه کنی

حرامزادگان

به تفریح

به هلهله برمی خیزند .

دردنیای قحبه ها

مهربانان

پای در زنجیر و لب دوخته

باید بروند .

دربازارهای تاراجگران

بی بها ترین

کلمات اند .

و عشق

همچنان

پاره های خون

درمسیل های گندیده .

چنین بود که نوزاد پیر

در گرداگرد زمین

هرگز

خدا یی را صدا نکرد

و

پیامبری را

پای سفرهٌ دل

ننشاند .

ای کاش این اقیانوس مردابی

این خاک محتضر

درطویله یی خالی از چهارپایان

مسیحایی دیگر را

به آمدن می خواند .

درمصیبت سرای مرامنامه پدر

مسیحان

بر صلیب ایستاده بودند

و « یهودا »

در قلمرو امپراتوری

سلطنت می کرد

و برد گانی نیز بودند

که در چاپخانه های مدرن قدرت

گلادیاتوری می کردند

تا دلاوران میدان را

به اشاره یی

قربانی امپراتوران

و معابد سرمایه کنند .

بردگان بازارهای شرق را

به غرب بیاورید

تا این شکسته دل عریان سودایی

در غمنامهٌ تولدش

تکیه بر بلغم خوک

به تنها یی

گریه

نکند .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed