۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

چه بیدادی ....چه بیدادی !







رحمان کریمی


مرغکی آمد به بام خانه ام بنشست و با من گفت :

تو ای تن داده با این ظلمت مشئوم دامنگیر

بیا گرد جهان شوق سفر گیریم رو اینجا را رها سازیم

که من بس راه پیمودم به آفاق و چون این تیره مسکین جای نامیمون

ندیدم هیچ .

منش گفتم :

که ای مرغ جهان پیمای دلخسته

به اینجا آمدی اینک قدم هایت مبارک باد

تو مرغ عابری، ماندن نه کارتوست ، می دانم

ولی وامانده اینجا من که دل کندن نمی دانم

کزین ماندن که می بینی ، پریشانم

وزآن رفتن که می گویی ، هراسانم

مرا تدبیر چیست ای بال و پر بگشوده بر اقصای این عالم ؟

فراز تپهٌ ابری

شنیدم مرغ با خود گفت :

چه مظلم غربتی ست اینجا

نه مرغی شوق پروازی

نه این بسته فضا را بیم فریادی

چه بیدادی

چه بیدادی !



این شعررا اندکی بیش از بیست و یک سال پیش ، درآستانه فرار ازجهنم خمینی دوزخبان و نظام او ، سرودم و در سخت ترین زمستان که برلین سی درجه زیر صفربود به اتفاق فرشته و سه بچه مان که بزرگترینش خاطره هجده ساله و روزبه سیزده و آزاده شش ساله بود ، شبانه از راه دبی به ترکیه و ازآنجا به برلین شرقی وبالاخره به آلمان غربی آن روزآمدیم .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: