رحمان کریمی
مرغکی آمد به بام خانه ام بنشست و با من گفت :
تو ای تن داده با این ظلمت مشئوم دامنگیر
بیا گرد جهان شوق سفر گیریم رو اینجا را رها سازیم
که من بس راه پیمودم به آفاق و چون این تیره مسکین جای نامیمون
ندیدم هیچ .
منش گفتم :
که ای مرغ جهان پیمای دلخسته
به اینجا آمدی اینک قدم هایت مبارک باد
تو مرغ عابری، ماندن نه کارتوست ، می دانم
ولی وامانده اینجا من که دل کندن نمی دانم
کزین ماندن که می بینی ، پریشانم
وزآن رفتن که می گویی ، هراسانم
مرا تدبیر چیست ای بال و پر بگشوده بر اقصای این عالم ؟
فراز تپهٌ ابری
شنیدم مرغ با خود گفت :
چه مظلم غربتی ست اینجا
نه مرغی شوق پروازی
نه این بسته فضا را بیم فریادی
چه بیدادی
چه بیدادی !
0 نظرات:
ارسال یک نظر