عقربه ها ،
با جدار چرکین شب
از خارستان ها می گذشت .
در مجال ثانیه ها
بادبادک های رنگین
از آسمان کوتاه سقف ناباوری
برخاک می غلتیدند .
سایهٌ خونین زخم ، در تعقیب
و مرگ ،
با جامهٌ وقیح فقاهت برتن
در سلاخ خانه های شهر
پرسه می زد .
قاتلان ،
در احتکار دقیقه ها
سال های وحشت را شماره می کردند .
کارزارها در خارستان ها
عقل را چندان ربوده بود
که دل ،
شمشیری می کرد .
و جهان غریق سنگسار دروغ را
نمی دید .
سیارهٌ ساعت خاک
خود بزرگ ترین شهید بود
و انسان ،
در آوردگاه لحظه ها
درگذر .
هماره فرزندان زمین
مادر را نفرین می کردند .
گلستان را خارزار خسان کردن
و به طلبکاری باز آمدن
این غفلت شنیع را
عقربه ها فریاد می کردند .
از جدارهٌ چرکین شب برخیزم
ساعت ایستاده بر دیوار را
مثل صبح
سلام کنم .
26 مارس 2006
0 نظرات:
ارسال یک نظر