۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

او بی « شام آخر » رفت !

با یاد پنج ستاره شهید به خاک خفته اخیر میهن دربند

او بی « شام آخر » رفت !

رحمان کریمی

از روزن که نگاه می کرد ، سایه ساران غروب روی تارک چند درخت عریان ، غم انگیز بود ولی باد که با سوز سرما به داخل می ریخت نفس را در آن قفس تاریک ؛ تازه می کرد . بعد از گذشت پنج سال دیگر فراخنای حجیم جهان با طول و عرض سلولش چفت و قالب شده بود . در اطلس زمین ، ایران درشت و برجسته تراز هرجای خونین دیگر بود . چرا این گربه ملوس زخم آگین باید تو سری خور هر بی سروپای دیوانه یی باشد ؟ همواره این پرسش ، این معمای شگفت طاقت سوز دست به گریبانش بود . چرا مخیله صادق هدایت برای بیان سرگردانی و بی کسی و توسری خوردن ، سگی را از اسکاتلند به داستان زیبایش آورد و ولگردش کرد تا شاید روح حساس خود و چون خودی را که بی همزبان مانده تداعی کرده باشد . چرا این گربه را ندید و آنهمه راه دور رفت ؟ . او که همیشه عاشق و غمخوار گربه بود . رنجیدگی و آزردگی روح و جانش اورا از انتخاب درست باز داشته بود ؟ . مواقعی که با سوز و درد تن جان از زیر دست بازجو به سلول می آوردندش ، تخیلش آنقدر رنگ اندیشه به خود می گرفت که پاسخ همه پرسش ها را در خود می دید . در لرز و تب و سرسام شروع می کرد به خواندن و مرور کردن خودش . پرسش اما همیشه بود . ا صلاً بعد از هرشکنجه پر می شد از سئوال و جواب . او همان گربه ملوس زخم خورده بود که خیلی ها و در خیلی جاها دندان طمع به میراثش دندان تیز کرده بودند و چنان به مهر از گربه حرف می زدند که انگار از سگ نازنین خود در کاخ ها و قصرها . بازجو هم مثل آن بی مثالان ، سرشار از مهر و محبت بود اگر که با او همراه می شدی . فقط سکوت و حرف نزدن آن مهربان را کمی از کوره بدر می برد . سکوت و اطلاعات ندادن گناه کبیره است و گناه بزرگتر آنکه چیزی برای گفتن نداشته باشی و مرد خدا آن را از توباور نکند . جهان در تغییر است ، سیاستمداران و دولتمردان نیز . بازجوها هم در تغییرند . وضو گیران پیش از تعزیر می روند و اوباش ترین می آیند و به همان نسبت سخت مهربان تر . این آخری را کاش نمی شناخت ، کاش مثل نقابش بی هویت بود . تا کلاس هفتم همکلاسی بودند . مدرسه را ول کرد رفت شاگرد قصاب شد و بزن بهادر محله یعنی یک کاکا رستم ژوکری . مشهدی رجب فقط دق مرگ نشد . زیر بازارچه چقدر بابت این پسر پُز داده بود که حتماً دکتر و مهندس خواهد شد . وقتی آخرهای انقلاب ، دید که آخوندها و طلبه ها و داش مشتی ها و چاقوکش ها و باجگیران و دلالان روسپی خانه ها همه کاره شده اند و بر دیگران حکم می رانند به دلش خوش آمد . بی استخاره پسر جعلق را فرستاد توی کمیته محل . او استعداد داشت . شلاق زن کمیته شد و بعد رییس کمیته . پدر و پسر راضی بودند که برای امام و نظام مقدس کار می کنند . حالا پسر به راه آمده و اهلی شده مشهدی رجب دیگر کمتر زن و دختر هشت ساله اش را کتک می زد که زیر بازارچه با بلند خندیدن بی ناموسی کرده اند و آبرویش را برده اند . حالا وقتی شب به خانه می رفت از بس نعره زده و مشت و لگد و سیلی و شلاق نثار منافقین و کفار کرده بود ، نای حرف زدن هم نداشت . صدای پاسدار اورا از اطلس پیاده کرد . « بشقاب ها را از زیر در بدید بیرون ! » . اورا شناخت . دقیقاً حلالزاده شمر ذی الجوشن بود که از باباجونش پیشی می گرفت . بشقاب را سُرداد بیرون . « تو یکی لازم نیست ... باشکم پر شاید کار دستمان بدهی » فهمید که شب آخر و بی شام آخر است . فهمید که وقت ارتفاع گرفتن و پرواز است . فهمید که اطلس اورا دم مرز آخر آورده و باید برود . « همه تان از داخلی ها تا خارجی ها کور خوانده اید ... من رفتنی نیستم . همیشه مثل خاری در چشمان اطلس شما خواهم بود با مزاری درسینه این گربه ملوس که می دانم روزی ، پلنگ خواهد شد وتا قله خواهد رفت . چون منی پلکانی ست برای صعود و هجوم پلنگان » . چیززیادی نداشت . چند قلم مختصر در ساکش گذاشت و منتظرماند . ما مرد سفرهستیم . تا دراین سنگلاخ صعب العبور مسافرانی نباشند ، فردایان به هموار راه نخواهند رسید ..... در فرصتی که داشت توانست به تمامی دشت ها و صحراها ، به تمامی نهرها و رودها و دریاها و جنگل ها و کوهساران سفر کند . می خواهند بشریت را تخریب کنند . قدرت سرمایه در مسخ و هرز و پوچ کردن آدم هاست اما مثل شکنجه گران من ، مثل امام شکنجه گران من ، کور خوانده اند . کوردلان خود گرای ناتوان از زمین پاک نخواهند شد و همچنان مثل آل و آشغال سر راه رهروان تلنبار خواهند بود و این تنها دستاورد سرمایه است ولی خفتگان دارند بیدار می شوند ، با رهروان همراه می شوند . این یک حتمیت تاریخ است و البته بتدریج . ما می رویم ولی آنان که می مانند و آنان که به فردا خواهند آمد به تاریخ شتاب خواهند داد .... در گشوده شد . ساک برداشت و سرودخوانان میان جوجه جلادها براه افتاد . دریک لحظه از تمامی سلول های بند صدای شجاعان که با او همخوانی می کردند بلند شد . بچه گرگ ها دستپاچه او را زیر مشت و لگد گرفتند . صدا را رساتر کرد . بند پر شد از توفان یک سرود انقلابی . برخاست ، خون آلود اما استوار و مطمئن به جانب چوبه منتظر دار رفت .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: