از جــوش آن پــُرجــوش کـه نوشـــیدم
رحمان کریمی
جام
که از شعله اشک و ترانه و ترنم
لبریز شد
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
آن بی قرار همیشه برقرار روح سرگردان
در تب سماعی تند بی پایان ، دیوانه شد
چرخید و گـُر گرفت
گــُرگرفت و چرخید .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
در رنگین کمان سرزمین های بی حصار
بی صدای تند سوختن
در سرشاری عطرهای غریب عشق
گم شدم و ناپیدا از خویشتن .
دیگر ،
کلمه نبود ، هیچ کلمه یی نبود .
زلال سیّالی از کرانه های سبز معنی
زمین را پوشانده بود
و گیاه و پرنده وستاره
هر معمایی را تفسیر می کردند .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
جهان برای ماهی ها ، نان به دریا می ریخت
و ماهیان با صیادان در تور بلند مهتاب
می رقصیدند .
در شهرهای کوچک و بزرگ جهان
گرسنگی ،
نان را به عدالت تقسیم می کرد .
سالخوردگان از پای اوفتاده
در کوچه های خاکی کودکی
« آفتاب مهتاب چه رنگه ؟ » بازی می کردند
و کودکان در پشت میز وزارتخانه ها
بادبادک هوا می کردند .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
جوخه های آتش از هرسوی
سلاح هایشان را به محکومان تسلیم می کردند
تا اول آنها شلیک کنند
اما هیچ گلوله یی برسینه یی گل نمی داد .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
خدا را دیدم که با شیطان پیاله می زد
تا سهم کوچکی از جهان را برای خود
از او مطالبه کند .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
فقیه ولایت را دیدم که به سنگسار خود فتوا می دهد
اما سنگ ها ، ننگشان می آید از پرتاب
به جانب پلید ترین خونخواره جهان .
از جوش آن پرجوش که نوشیدم
چنان بغضم برویرانه ام ترکید
که گــُرگرفتم و چرخیدم
چرخیدم و گــُرگرفتم .
0 نظرات:
ارسال یک نظر