۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

هنـــوز ، بــایــد آمـوخــت


رحمان کریمی

آن شب ،

شور شراب

چنان شعوری دادم

که صدای رویش هر گیاه را شنیدم

واز گمان بی رحمی توفان

ترسیدم .


نازک ساقه یی کوچولو

جام از من برگرفت و نوش گفت .

بادی تند و مشکوک دراو پیچید

واو ،

درباد .


باد ،

پای گریز گرفت و رفت

جام شکسته بود ، اما

من هنوز از شعور ، کم داشتم .

میل دانستن ، تشنه می دوید درمن و گیاه .

گیاه ماند و من لگدکوب آن بُزمچهٌ فهم خویش

شدم .


آه

ای رفیق هم پیاله با من درآن شب های دراز از یادرفته

این همیشه خُمار می دانست

آن خورشیدی که درغبار میگساری ها

فراز پیاله ها می گشت

درشب های آن پیاله ها

کسوف خواهد کرد .


آری

آن شب که تنها می زدم پیاله ها

خمار بودم و تـُندر سُکر شور و شعوربالیدن

دررگ های نازک گیاهکی که می دیدم

زنده رود جوشان بود .


هنوز باید

نوشیدن و جوشیدن و خروشیدن را

از نومستان خُمخانه های شراب بیابانی و خیابانی آموخت .


هنوز

باید

آموخت .
هشتم آگوست 09

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: