شراره های شعور شراب بود 
که توفان شد و به آتشم کشید 
درنوردید آفاق سرد خاموش را 
و فصل را ، 
فصل سوختن کرد . 
چنان درغلتیدم در ژرفای گرداب ها و غرقاب ها 
که افروزه شدم تا برخیزم و نعره زنان 
خفته میادین جهان را ، 
بیدارباش دیگری دهم . 
صدای توفان آتش ، صدای حس غالب بود 
و غالب ، 
چگونه می توانست مغلوب یخبندان های روزگار خود شود . 
من به آتش می کشم نفس های قطبی را 
و می دوم بر جاده استوا فریاد زنان جنوبی ها را : 
سوداگران ، سوغات مرگ می برند به سواحل گـُشنه 
ومن ، 
همان بی نام راهزنم که راه می بندم 
بر شکمباره راهزنان بی رحم جهان 
با شراب آتش جان . 
وا غریبا ! 
این خانه خراب خوب خوش کردار 
شراب آتش جان است 
نه شبنم شرم دوشیزگان تاکستان . 
                                                                           6 شهریور 88  












 
