۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

عجا یب الحکا یا ت و حقیقت الروایا ت ( 8 )



رحمان کریمی




ــ 53 ــ



مردی بی سلاح و بی دفاع دربیابان می رفت . ناگهان پیرگرگی را بدید . نه مجال فرار بود و نه توان آن . دل به مرگ مفاجا بداد . گرگ چونان سگی دست آموز به شکایت بگفت :

ــ چگونه است که شما با داشتن آنهمه گرگ های معمم ، ما را در سرتا سرفرهنگ و ادبیات خود به بدنامی گرفته اید؟

مرد ، متعجب و حیرت زده گرگ را گفت :

ــ از تیرهٌ معممان که می گویی ، کاری برخاسته است که شمایان را استعداد آن نیست .

گرگ سائل به تضرع پرسید :

ــ آن چه باشد ؟

مرد پاسخ داد :

ــ درعین گرگ بودن ، روبهی کردن و اشک تمساح ریختن و چون هوا پس آید مثل موش درسوراخ خزیدن .

گرگ درحین رفتن گفت :

ــ راست می گویی ... مارا این استعداد نیست .


ادامه مطلب


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: