
رحمان کریمی
ــ 53 ــ
مردی بی سلاح و بی دفاع دربیابان می رفت . ناگهان پیرگرگی را بدید . نه مجال فرار بود و نه توان آن . دل به مرگ مفاجا بداد . گرگ چونان سگی دست آموز به شکایت بگفت :
ــ چگونه است که شما با داشتن آنهمه گرگ های معمم ، ما را در سرتا سرفرهنگ و ادبیات خود به بدنامی گرفته اید؟
مرد ، متعجب و حیرت زده گرگ را گفت :
ــ از تیرهٌ معممان که می گویی ، کاری برخاسته است که شمایان را استعداد آن نیست .
گرگ سائل به تضرع پرسید :
ــ آن چه باشد ؟
مرد پاسخ داد :
ــ درعین گرگ بودن ، روبهی کردن و اشک تمساح ریختن و چون هوا پس آید مثل موش درسوراخ خزیدن .
گرگ درحین رفتن گفت :
ــ راست می گویی ... مارا این استعداد نیست .
0 نظرات:
ارسال یک نظر