رحمان کریمی
ــ 27 ــ
ساده دل مردی عامی ، از هستی ساقط شده وبی خانمان ، هردر و اداره یی را که برای سرپناهی یافتن زد ؛ پاسخی به موافقت نتوانست گرفت . با صد زحمت ولجاجت وقت ملاقات با امام شهر گرفت . ژولیده و چروکیده و چرک با مختصر بارو بـُنه یی که همواره بر پشت می کشید به در خانه اعیانی امام رفت . پاسداران محافظ به سُخره اش گرفته ، گفتند :
ــ لااقل حمامی کن و بعد بیا !
مرد بینوا به ناله گفت :
ــ اگر پولش را داشتم ، یک شکم غذا واجب تر.
پاسداری گفت :
ــ عجب ملت حقه بازی واقعاً ؟
0 نظرات:
ارسال یک نظر