۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

عجا یب الحکایات و حقیقت الروایات ( 4 )


رحمان کریمی


ــ 27 ــ


ساده دل مردی عامی ، از هستی ساقط شده وبی خانمان ، هردر و اداره یی را که برای سرپناهی یافتن زد ؛ پاسخی به موافقت نتوانست گرفت . با صد زحمت ولجاجت وقت ملاقات با امام شهر گرفت . ژولیده و چروکیده و چرک با مختصر بارو بـُنه یی که همواره بر پشت می کشید به در خانه اعیانی امام رفت . پاسداران محافظ به سُخره اش گرفته ، گفتند :

ــ لااقل حمامی کن و بعد بیا !

مرد بینوا به ناله گفت :

ــ اگر پولش را داشتم ، یک شکم غذا واجب تر.

پاسداری گفت :

ــ عجب ملت حقه بازی واقعاً ؟


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: