رحمان
کریمی
توضیح : نمی دانم چند سال پیش بود که با عنوان فوق ، سلسله نوشته هایی را نوشتنی کردم
. در آن ایام نشریه مجاهد هم منتشر نمی شد . به هرحال در آن مثنوی تا به امروز ،
تأخیر شد . اینک تتمه الباقی از آن ماضی !
ــ 1 ــ
ملایی حکومتی ، شب هنگام از کوچه یی می گذشت . صدای
چند جوان که به دو می آمدند ، بلند شد :
ــ مجاهدین دارند می آیند !
ملا عبا و عمامه برافکند و با مشت های گره کرده
افراشته شروع کرد به شعار دادن : « مرگ بر
اصل ولایت فقیه ، زنده باد رجوی » .
جوانان خنده کنان و کف زنان از او بگذشتند . پاسداری
سراسیمه از خانه بیرون زد که :
ــ آغا ،
شما که آبروی نظام مقدس را بردید !
ملا عبا و عمامه از زمین برگرفت و پرسید :
ــ تو درآن
هنگام کجا بودی ؟
پاسدار گفت :
ــ مشغول
قضای حاجت .
ملا به غرور سینه جلو بداد و گفت :
ــ گمان نمی
کردم که از پاسداران نظام دلیرتر باشم !
ــ 2
ــ
یک ملای خرده پای حکومتی ، چند عطسه پیاپی صادر
فرمود . پسری به پوزخندی گفتش :
ــ حاج آغا
خیر باشد !
ملا که آب از بینی و لب و لوچه اش سرازیر بود ، به
غضب گفت :
ــ بچه !
مگر نمی بینی که زکام شده ام ؟
پسر گفت و پا به فرار گذاشت :
ــ الحمدلله
.... خیر است انشاء الله !
ملا فریاد زد :
ــ ای منافق
یک وجبی ! قتل همه تان از واجب الوجوبات دین مبین است !
ــ 3 ــ
یکی از فرماندهان سپاه که شنیده بود برادر دانشجویش
، قاطی شورشیان دانشگاه شده است ؛ با قیل و داد به خانه مادر رفت که :
ــ کجاست آن
حرامزاده نظام برباد ده ؟
مادر در هق هق گریه گفت :
ــ
دردانشگاه اوین !
ــ 4 ــ
شاعرکی از جمع عنیف مداحان ولی سفاکان ، به تفاخر
برادر را که سر در کتاب داشت ، گفت :
ــ مقاله یی
نوشته ام که روی روشنفکران را کم می کند . برادر به نیشخند گفتش :
ــ بخوان تا
ببینیم و تعریف کنیم !
چون بخواند ، برادر مداح را گفت :
ــ از ناخنک
زدن ، کارت به سرقت تنخواهی بس چرت و پَرت رسیده است . سفارش می کنم که این یکی را
فقط به جرأت در کوچه خالی که کس را با کس
کاری نیست ، میان کور و کران و خران بخوان و دل خوشدار ! و باور کن که کسی هستی .
ــ 5 ــ
تازه دیپلم گرفته یی ، مستأصل به خانه آمد که :
ــ کار پیدا
نمی شود . ناچارم به سپاه بروم یا که به
بسیج .
فریاد خواهر بلند شد که :
ــ پس جای
من دراین خانه نیست . تحمل شماتت مردم را ندارم .
مادر پرخاش کنان پسر را پرسید :
ــ می خواهی
دق مرگم کنی ؟
بعد به دخترش گفت :
ــ چرا تو
بروی ؟ او می رود تا نان ظلم را در خون دل
مظلومان تیلیت کند و آنقدر بخورد تا بترکد .
پسر گفت :
ــ از سر
ناچاری غلطی کردم و گذشت .
ــ 6 ــ
ژرنالیستی دست چندم و مذهبی نمای نان به نرخ روزخور
، سردبیر حزب الهی را گفت :
ــ به کشفی
نایل آمده ام که تا به حال کس نیامده است . سردبیر قالتاق گفتش :
ــ برما
مکشوفش کن که آن چه باشد ؟
ــ اثر
معروف « الیس » از جیمز جویس ، پراز جای
پای آیه های قرآنی و اسطوره های عهد عتیق است . و همینطور « گربه سیاه » ادگار آلن
پو ارتباط مرموز و پیچیده یی دارد با گربه
مرتاض علی . سردبیر حزب الهی به حیرت نگاهش کرد و گفت :
ــ آنچه
گفتی از یک اپورتونیست خل وضع دیگر است و نه تو . نکند می خواهی در بافندگی روی
دست ماهم بلند شوی ؟
ــ
استغفرالله حاج آغا !
ــ 7 ــ
پاسداری ، عینهو گرگ تیرخورده به خانه آمد و همسرش
را زیر مشت و لگد گرفت . زن وحشت زده و متعجب فریاد زد که :
ــ مگر
دیوانه شده یی !
پاسدار جواب داد :
ــ برو اوین
از برادرت بپرس که آن یک وجبی را حین نصب
پوستر منافقین در پارک گرفته اند .
دل در سینه زن ، مشتی خون شد . گفت :
ــ
برادرم به من چه مربوط که داری خرد و خمیرم می کنی .
پاسدار نظام مقدس که البته اختیار مطلق مایملک شخصی
خود را داشت ! فریاد کشید که :
ــ آبروی
مرا پیش کیان اسلام برباد داده اید . گورت را گم کن و دیگر به خانه نیا مگر آنکه
او را راضی به آمدن در تلویزیون کنی . هنوز برادران چاره اش نکرده اند .
زن رفت و برنگشت مگر برای گرفتن طلاق .
0 نظرات:
ارسال یک نظر