۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

عجا یب الحکایات و حقایق الروایات



                                                                             رحمان کریمی



توضیح : نمی دانم چند سال پیش بود که با عنوان فوق ، سلسله نوشته هایی را نوشتنی کردم . در آن ایام نشریه مجاهد هم منتشر نمی شد . به هرحال در آن مثنوی تا به امروز ، تأخیر شد . اینک تتمه الباقی از آن ماضی !

                                                   ــ 1 ــ

ملایی حکومتی ، شب هنگام از کوچه یی می گذشت . صدای چند جوان که به دو می آمدند ، بلند شد :
ــ مجاهدین دارند می آیند !
ملا عبا و عمامه برافکند و با مشت های گره کرده افراشته شروع کرد به شعار دادن : «  مرگ بر اصل ولایت فقیه ، زنده باد رجوی »  .
جوانان خنده کنان و کف زنان از او بگذشتند . پاسداری سراسیمه از خانه بیرون زد که :
ــ  آغا ، شما که آبروی نظام مقدس را بردید !
ملا عبا و عمامه از زمین برگرفت و پرسید :
ــ  تو درآن هنگام کجا بودی ؟

پاسدار گفت :
ــ  مشغول قضای حاجت .
ملا به غرور سینه جلو بداد و گفت :
ــ  گمان نمی کردم که از پاسداران نظام دلیرتر باشم !


                                            ــ  2 ــ 

یک ملای خرده پای حکومتی ، چند عطسه پیاپی صادر فرمود . پسری به پوزخندی گفتش :
ــ  حاج آغا خیر باشد !
ملا که آب از بینی و لب و لوچه اش سرازیر بود ، به غضب گفت :
ــ  بچه ! مگر نمی بینی که زکام شده ام ؟
پسر گفت و پا به فرار گذاشت :
ــ  الحمدلله .... خیر است انشاء الله !
ملا فریاد زد :
ــ  ای منافق یک وجبی ! قتل همه تان از واجب الوجوبات دین مبین است !


                                      ــ 3 ــ

یکی از فرماندهان سپاه که شنیده بود برادر دانشجویش ، قاطی شورشیان دانشگاه شده است ؛ با قیل و داد به خانه مادر رفت که :
ــ  کجاست آن حرامزاده نظام برباد ده ؟
مادر در هق هق گریه گفت :
ــ  دردانشگاه اوین !

                                       ــ  4 ــ

شاعرکی از جمع عنیف مداحان ولی سفاکان ، به تفاخر برادر را که سر در کتاب داشت ، گفت :
ــ  مقاله یی نوشته ام که روی روشنفکران را کم می کند . برادر به نیشخند گفتش :
ــ  بخوان تا ببینیم و تعریف کنیم !
چون بخواند ، برادر مداح را گفت :
ــ  از ناخنک زدن ، کارت به سرقت تنخواهی بس چرت و پَرت رسیده است . سفارش می کنم که این یکی را فقط  به جرأت در کوچه خالی که کس را با کس کاری نیست ، میان کور و کران و خران بخوان و دل خوشدار ! و باور کن که کسی هستی .


                                      ــ  5 ــ

تازه دیپلم گرفته یی ، مستأصل به خانه آمد که :
ــ  کار پیدا نمی شود . ناچارم  به سپاه بروم یا که به بسیج .
فریاد خواهر بلند شد که :
ــ  پس جای من دراین خانه نیست . تحمل شماتت مردم را ندارم .
مادر پرخاش کنان پسر را پرسید :
ــ  می خواهی دق مرگم کنی ؟ 
بعد به دخترش گفت :
ــ  چرا تو بروی ؟  او می رود تا نان ظلم را در خون دل مظلومان تیلیت کند و آنقدر بخورد تا بترکد .
پسر گفت :
ــ  از سر ناچاری غلطی کردم و گذشت .


                                    ــ  6 ــ

ژرنالیستی دست چندم و مذهبی نمای نان به نرخ روزخور ، سردبیر حزب الهی را گفت :
ــ  به کشفی نایل آمده ام که تا به حال کس نیامده است . سردبیر قالتاق گفتش :
ــ  برما مکشوفش کن که آن چه باشد ؟
ــ  اثر معروف «  الیس » از جیمز جویس ، پراز جای پای آیه های قرآنی و اسطوره های عهد عتیق است . و همینطور « گربه سیاه » ادگار آلن پو  ارتباط مرموز و پیچیده یی دارد با گربه مرتاض علی . سردبیر حزب الهی به حیرت نگاهش کرد و گفت :
ــ  آنچه گفتی از یک اپورتونیست خل وضع دیگر است و نه تو . نکند می خواهی در بافندگی روی دست ماهم بلند شوی ؟ 
ــ  استغفرالله  حاج آغا !


                                 ــ  7 ــ

پاسداری ، عینهو گرگ تیرخورده به خانه آمد و همسرش را زیر مشت و لگد گرفت . زن وحشت زده و متعجب فریاد زد که  :
ــ  مگر دیوانه شده یی  !
پاسدار جواب داد :
ــ  برو اوین از برادرت بپرس که آن یک وجبی  را حین نصب پوستر منافقین در پارک گرفته اند .
دل در سینه زن ، مشتی خون شد . گفت :
ــ  برادرم  به من چه مربوط  که داری خرد و خمیرم می کنی .
پاسدار نظام مقدس که البته اختیار مطلق مایملک شخصی خود را داشت ! فریاد کشید که :
ــ  آبروی مرا پیش کیان اسلام برباد داده اید . گورت را گم کن و دیگر به خانه نیا مگر آنکه او را راضی به آمدن در تلویزیون کنی . هنوز برادران چاره اش  نکرده اند .
زن رفت و برنگشت مگر برای گرفتن طلاق . 

 

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: