۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

یاد و خاطره یی از یک انسان واقعی


                                  رحمان کریمی

 نخست یک اشاره ــ  بی تردید یکی از باصلاحیت ترین شخصیت منصف که می تواند درباره جاوید یاد ساعدی و دیگر نامداران ادبیات و هنر آن دوران به داوری سخن بگوید استاد منوچهر هزارخانی ست که در تهران با بیشتر آنان در حشرو نشر و نشست و برخاست بوده است . اما متأسفانه ایشان به دلایل قابل فهم و نیز تواضع و پرحوصلگی فطری اش و اینکه زمانه بیش از آن پر فتنه شده است که گسست ها ، وادادگی ها و سردر گمی های امروزین دلاوران میزگرد آن روزگار را ، نادیده بگیرد و به ملزومات دیگر بپردازد . صاحب این قلم از نوجوانی تا به امروز اهل مداهنه و مبالغه و یا مفت گویی تحریری و تقریری نبوده و نیستم . اما همواره مدّ نظر داشته ام که شایستگان را بستایم پیش از آنکه ادای دین ، حکم نوشداروی   بعد از مرگ سهراب شود . شک ندارم که استاد هزارخانی از جامعه روشنفکری عهد خمینیسم در رنج و حیرت و تأسف است . سکوت می کند تا رنج پنهان ، جان و تن گرانقدرش را سوهان زند .
  حال پس از سال ها لازم دیدم ضمن ادای دین به ساعدی ، اشاره یی هم داشته باشم به یکی دو خاطره با او و در رابطه با او .


                                                       یــاد

  جاوید یاد غلامحسین ساعدی  با نام مستعار «  گوهرمراد » از زمره نویسندگان تراز اولی بود که خودش و آثار گرانقدرش با هم چفت و یگانه بود . چون با او و منش و اخلاقش آشنا می شدی ، می دیدی که فقط  با یک نویسنده و نمایشنامه نویس برجسته سرو کار نداری ، بل با یک انسان اصیل ، صادق ، صمیمی و مردمی روی دررویی . او مطلقاً اهل تظاهر و خود مطرح کردن از قـِبَل امکانات فراوان دردسترس ، نبود . به حکم خمیره و سرشت نجیب ، سالم و مطمئنی که داشت چون بعضی ها اهل درشت نمایی نبود . چرا ؟ چون بزرگ و پرمایه بود و بی نیاز از تبلیغ و ترویج نام خود به هر بهانه و انگیزه . دوستی اش رفیقانه و از سر صدق و سادگی و افتادگی فروتنانه بود . سراپا شور و عاطفه و صمیمیت و اصالت در معاشرت و نیز تعهد اجتماعی و سیاسی . احساساتش رمانتیک و سطحی نبود . در شناخت مسایل اجتماعی و سیاسی دیدی تیز ، عمیق و پروسعت داشت . ساعدی نمایشنامه نویس بود ، اما مطلقاً اهل به نمایش گذاشتن خود به صد حیل و بهانه ، نبود . ما که شهرستانی بودیم و پیش رندان ! خل و چل ، شاهد بودیم چه بی مایگان یا کم مایگان که دست وپا می زدند تا به مدد روابط عمومی ، خود را « من تاریخی » جا بزنند . این قبیل ها ول معطل بودند همچنانکه امروز . ساعدی هرگز مغرور شهرت و نامداری خود نشد . او متعهدی ( تعهد به معنی عام کلمه ) جدی و مسئول بود . نه تنها علیه استبداد حاکم بل با حواشی و زواید آنهم سر الفت و معاشرت نداشت . بی افاده و باد در غبغب ، به مهر و جوش و رفاقت همنشین زحمتکشان می شد. 


 

  مخلص توسط دو دوست نازنین ، « ه. ر » که خوشبختانه در قید حیات است هرچند سالیان متمادی ست که از او بی خبرم و شهید قهرمان سعید سلطانپور با ساعدی از نزدیک آشنا شدم . در تابستان سال 1352 برای جمع آوری تعدادی مطالب برای شماره دوم فصلنامه « صدا »  دو سه روزی به تهران رفتم . شبِ روز ورود رفتم کافه سلمان تا دوستان اهل قلم را ببینم . اگر اشتباه نکنم ، آنها در طبقه سوم جمع می شدند . به سالن طبقه دوم سرکی کشیدم و ساعدی را با یکی که برایم آشنا نبود دیدم . جز آندو کسی دیگر نبود . رفتم سر میزش . همراهش یک کارگر ساختمان بود پر از گچ و شل و آهک . چه ساده و بی پیرایه و صمیمی با او سر درسر هم ، گپ می زد . بعد از نیم ساعتی از او مطلبی خواستم . گفت نمایشنامه یی دارم بنام « میرزا رضای کرمانی »  اگر چند روزی دیگر تهران باشی به تو می دهم برای صدا . متأسفانه پس فردای آن شب عازم شیراز بودم . گفت می توانم بخش اول آن را فردا شب باز نویسی کنم . قرار گذاشتیم . به قولش وفا کرد . همراه با نوشته یک عکس واقعاً تاریخی هم داد تا آن را در صفحه اول فصلنامه بگذارم . عکس چه بود ؟ زنده یاد صمد بهرنگی با شاگردانش پشت دیوار کاهگلی روستا . بچه ها روی زمین نشسته بودند و صمد روی چهار پایه یی کهنه و کوتاه . صمد بالای عکس با خط خودش نوشته بود : « تقدیم به گوهرمراد تبریزی ساکن تهران ــ صمد بهرنگی » . این یک عکس اختصاصی و تقدیمی بود و می بایست مخلص بعد از گراور آن را به ساعدی برمی گرداندم . متأسفانه سرم کلاه رفت و بد قول شدم . جریان آن را در بخش خاطره خواهم گفت تا بدانید حق دارم بگویم یک شهرستانی خل و چل بودم . به هر حال گفتم : خوب است با دوست عزیزتان برویم پیش بر وبچه ها . نگاهی کرد و گفت : من با همین عزیز راحت ترم . روانش شاد که آزاده یی وارسته و خاکی و مردمی بود بی هیچ ریب و ریا .

                            
                                              خـاطـره

  ناشر شماره اول « صدا »  انتشارات نیما که مدیر آن از محصلان سابق خودم بود . به اصرار دوستان اهل قلم شیراز طی یک قرار داد ، چاپ شماره دوم را دادم به انتشارات خانه کتاب شیراز به مدیریت آقای « هدایت حسن آبادی »  که پیشتر از ناشران تهران می بود . عکس را که دید خیلی شاد و ذوق زده شد که باید این شماره را در تهران چاپ کنم . عکس و مطالب ویراستاری شده را گرفت و راهی تهران شد . « صدا »  بیرون آمد بدون عکس . علت را جویا شدم . گفت مأموران  ساواک ریختند به چاپخانه و اصل عکس با مابقی را با خود بردند ! . یا للعجب ! کتاب های صمد تجدید چاپ می شود اما یک عکس معمولی او موجب سانسور و هجوم ساواکی ها می شود . در ثانی در شماره دوم ، مطالبی بود که اگر سانسور می شدند غیر عادی نبود مثل شعر معروف « فردا »  از زنده یاد خسرو گلسرخی که برای نخستین بار درهمان سفر به من داده بود . آقای حسن آبادی آدم درست و معتمدی بود و مخلص درمانده بودم که چرا در این مورد راست نمی گوید . بعد ها بود که فهمیدم عکس کذایی به قطع پوستر و رنگی دارد در تهران بفروش می رسد . مطمئن شدم که وسوسه پول چه ها که نمی کند و داستان ریختن ساواک به چاپخانه ، بهانه یی بیش نبوده است . در اینجا لازم می دانم بار دیگر تأکید کنم که ناشر را همکاران درتهران اغوا کرده بودند . بزرگواری و سعه صدر ساعدی را ببینید که قضیه را مسکوت گذاشت ، چرا که مخلص را شناخته بود و با چم وخم کار ناشران کاملاً آشنا .  ناگفته نماند که بعد از پخش « صدا »  و مقادیری فروش در سراسر کشور ، تازه دو  ریالی ساواک افتاد .  صدا را توقیف و مخلص را نیز با آن توقیف کردند .


 سال 1356 مخلص در صفحه هنری کیهان نقد نقاشی می نوشتم البته نقاشان متعهد و نه هر نقاشی . رضا جان اغنمی نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران درتبعید ، با خانواده محترم به شیراز آمده و ساکن شده بودند . اگر از حیث نسبت اشتباه نکرده باشم او پسرعمه ساعدی ست . حسابی با هم دمخور و صمیمی شده بودیم . رضا نیز چون غلامحسین نجیب و شریف و یکرنگ و مهربان بود . یک روز گفت امشب باید بیایی خانه ما چون ساعدی با تو کار دارد و قرار است ساعت یازده شب تلفن بزند . رفتم و ساعدی تماس گرفت که دوست هنرمندم «  جلالی سوسن آبادی » با مقادیری از تابلوهایش به شیراز می آید و تو حواست به او باشد و نقد تمیزی روی کارهایش بنویس . نقاش هنرمند سوسن آبادی به دعوت نگارخانه وصال شیراز آمد. جایش درخانه اغنمی بود و خانمی با او . شگفتا شگفت از آن فیزیک بدنی که ظلم فاحش طبیعت بود و آن سطح والای هنری اش . قدش تا زیر زانوی مخلص می رسید . دو پا معیوب که چون راه می رفت گویی که درهم ضربدر می خورد . دو دستش با انگشتان معیوب و کج و معوج . اگر می خواست از پله یی بالا و پایین برود نمی توانست و آن خانم همراه او را بغل می زد . درمانده بودم از اعجاز کارهایش و آن اندامواره سخت ناسازگار وناهمخوان . آن هنرمند متعالی که روانش شاد باد ، درمینیاتور نه تحول که انقلابی دینامیک و پویا بوجود آورده بود . مینیاتور یک هنر سرد و ساکت و صامت است . زنده یاد سوسن آبادی این هنر را حیاتی نوین و دوباره بخشیده بود . یکی از تابلوها یک اسب در خیز و خروش و حرکت بود . یال ها بی نشانه یی از باد ، اما درباد چنان افشان که از بوم  می زد بیرون . چه استعداد های واقعاً درخشانی که در حیطه دو استبداد یکی صغیر و یکی کبیر ، بی قدرشناسی لازم و شایسته ، با خون دل و عشق به هنر و ادب زیستند و نامراد رفتند . سوسن آبادی در غربت در دل خاک خفته است . این مخلص شهرستانی خل و چل که سراپا با جان و دل شیفته هنرمند و آثارش شده بود ، برای نقد نویسی قلم بر نداشت . چرا ؟ فکر کردم که این کارهای درخشان و نو سوسن آبادی ، دقیقاً در ارتباط با فیزیک بدن اوست . زیرا ناتوانی و بی حرکتی تن را در شادابی و سرزندگی و تحرک و پویایی هنری خود جبران کرده بود . فکر کردم که شاید با اشاره بدین امر کاملاً ضروری برای یک نقد درست ، او را رنجیده خاطر کنم . وقتی می گویم شهرستانی خل و چل که الکی نمی گویم . با ننوشتن نقد به آن دلیل که گفتم هم آن هنرمند بزرگ را رنجاندم و هم زنده یاد ساعدی را که گفته بود : نکند چون من سفارش کردم ، رحمان چیزی ننوشت .  لعنت بر رحمان اگر چنین بوده است . این سال ها دردلم بود و حال دیدم جا دارد که بدان بپردازم .  دریغا که هر دو نازنین تن به خاک سپرده اند ومن از آن ببعد فرصت دیدار مجددشان را هم پیدا نکردم .   



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: