رحمان کریمی 
اگــر گشـاد دستـی مـرگـم امـان دهــد 
 
خونابه یی سوزان 
و کورسوی چراغی نیم مرده 
در باد . 
 
در خیابان های سرد پاییزی 
سرزمین بومی خواب من 
از صدای تازیانهٌ تـُندر 
بر گـُرده مِه و اشباح 
برمی آشوبد . 
 
من چگونه قامت به آفتاب بردارم 
در سرزمینی که خورشیدش ، 
زندانی همیشه است 
و سقف ابراندودش 
چونان آوار پرشتاب عمر 
پیوسته در کار ریختن . 
 
در شمایان می بینم 
ای پاکیزه راستان پاکباز صدیق اشرفی 
گرمای آن آفتاب بلیغ شرقی را 
و آن آذرخشی که جان را از عشق 
شوریده وار بی تاب می کند 
و ولوله می افکند در ( گنبد دوّار ) . 
 
اگر گشاد دستی مرگم امان دهد 
دوباره باز 
جان فسردهٌ تو را ای عمر منتظر 
با کاروان یاران و سلحشوران اشرفی 
به خانهٌ آفتاب خواهم برد 
گیرم زمجال تو نمانده باشد 
جز 
اندکی .  
    
 
 
 
 
 








 
