رحمان کریمی
هنگام ، 
که خاموش کردند آتشکده ها را 
و آتش زدند 
دست نبشته های هستی را 
هنگام ، 
که برکشیدند شمشیرها  
تا برکنند بنیادها  را 
من کودکی بودم  
پشت  دیواره های گندی شاپور 
که سوخته واژگان درباد را 
به معصومی  
گریه می کردم . 
موبدی که با صوت بادیه 
صرف فعل « قـَـتـَـلَ » را از برداشت 
با جامه یی مبدل از تزویری نو 
تاراج  بدهنگام نامیمون را 
تا عصر مذهب دلار ونفت 
تکبیر می گفت . 
چون نگاه وحشتم  براو نشست 
به سجدهٌ اطاعتم برخواند 
تا از آسیب سموم وقت 
در امان بمانم . 
کمرگاهم ،  
ُستواری بیستون را داشت 
خمیده نمی شد . 
جان را به سجده  حق واداشتم 
و دلم را به عاشقان سرگردان سپردم 
تا در ظلام  بی کسی  
تنها نماند . 
پدرم را به جرم  الحاد من 
تازیانه  زدند 
مادرم را  تازیانه زدند 
خواهران  و برادرانم را 
تازیانه زدند . 
مرا به مکتب خانه یی  بردند 
تا آیه های وحشت  حوزوی را بیوشانم 
تا برای  رستگاری فردایم  
مرد خدایی  باشم . 
این شیخ  ملعون  شوم آیین 
که امروز ، 
تازیانه می زند برگرده های میهنم 
همان  موبد بدسگالی ست 
که از پشت  دیوارهای گندی شاپور 
تا حصار بد تلاوت قم  
با افق های خونین  درپیش  
به سجده  خوف و تسلیم رفت . 
برزویه طبیب را دیدم  
که در پیچ گریزگاهی  بس دشوار 
از درد به خود می پیچید و هیچش 
درمانی  نبود . 
در شنباد بادیه ها  تا تیسفون دویدم 
بانویی  پوشیده در حجاب شب 
برسر مقابر خون و شوکت ویران 
مویه می کرد . 
صدای آن بی پناه دردمند 
هنوز برجان خسته و سوزان کودک 
چنگ می زند 
زخم می شود 
کابوس می شود 
بیدار می شود . 
دریغا ، دریغ 
این سرزمین  یتیم من است 
یا نقش  قالی نگارستان 
که این  چنین  افتاده زیر تیغ و سم ستوران 
بی صاحب . 
آنهمه  دانش و حکمت ها 
درون این دیواره های آتش و تاراج 
معجزه یی را نباید  ؟ 
مویه کن ای مرد ، مویه 
فریاد کن ای مرد ، فریاد ! 
غمخواره دایهٌ  زرتشت که بود 
که فردای یتیمی او را ندید و 
آن شیرخوارهٌ نجیب را 
به کام گرگان داد . 
کودک  مانده  پشت درهای بستهٌ جهان 
با آن طفل سبز پوش اهورایی 
در سرمای میترای مرده زمین 
در جستجوی اجاقی روشن بود . 
خاک و خارستان ها 
زیر ریزش یکریز تاریکی  
حتا از شاخه یی  خشک  
خالی  بود . 
باغ معلق  انتران معلق زن 
برای زخم به جان نشستگان 
دور از آن عیش رسوا 
خار و خارستان ها 
به از گلستان بود . 
تا مریم  عذرا 
به تولد نوزاد شهیدش نشسته است 
تا یحیا ی مقدس 
به  تعمید سرمایه  برنخاسته  است 
غسل دهید آن دو کودک فقیر را 
با شراب  خار مغیلان و روزگار آتش و زخم . 
ای عکاظیان  ، عکاظیان ! 
چرا هنوز مزدک را 
پوشیده در زنجیر «  عدل » ! نوشروان 
به تکفیر می آورید ؟ 
مگر مقسّمان عادل زمین 
از یک تبار نیستند ؟ 
چرا شما آقا و این کودک یتیم  ، موالی ؟ 
ابی وقاص ،  ابی وقاص ، ابی وقاص 
رستم زاد ، رستم زاد ، رستم زاد ! 
از گندی شاپور و نیشابور و ری و استخر 
از واشنگتن و مسکو و لندن 
از برلین و پاریس و رم 
در جستجوی خانهٌ  مادری اش 
دویده است این کودک ، با کاروان گلگون کفنان 
تا عدالتخانه در بسته جهان 
یتیم و شوریده حال و دادخواه . 
خدای را ، خدای 
هرزه گان  عهد عتیق را می بینم 
که در نشئه  شهوتی سوزان 
بانوی عشق را سنگسار می کنند  
صورتش از زخم ، گلباران است . 
خون گل سرخ ، 
سنگستان را آبیاری کرده است 
غرقه خواهید شد ، غرقه 
ای سنگ آوران سال های سنگ ! 
پسینگاه تان را می بینم 
در تلاطم افاق . 
اینک  
از پشت دیوارهای گندی شاپور 
بوی اجساد کلمات می آید . 
تشنه و گرسنه است این طفل ، تشنه و گرسنه 
بهشت ارزانی  شما باد ای دوزخیان ! 
از نیشکر خوزستان ، حبه یی  
از اروند رودش ، جرعه یی 
فقط . 









 
