بـا چــراغ
بـا چــــراغ
با چراغ
میان ویرانه های دل می گردم
در پای هردیوار فروریخته
خاطره یی سرگردان
به نـُدبه
نشسته است .
با چراغ
میان ویرانه های گل می گردم
سایه ٌ له شده نسترن
هنوز معطر است .
با چراغ
گمگشتگان نجیبم را
در غوغای زخم های آتشزا
و بلوای مردگان پیش از مرگ می جویم
و نمی یابم
مگر در پرغرورترین انزوای ناگزیر زیستن .
با چراغ
پشت درهای بسته می گردم
صدای زنان و مردانی را می شنوم
که رونق نام را با ننگ برنمی تابند .
اگر شمشیرشان در کف نیست
اما
تیرآور و مظلمهٌ ظلم هم نیستند .
با چراغ
میان پریشان روزگاری واژگان می گردم
کلمه یی درخور برای ستودن رنج انسان
نمی یابم .
با چراغ
میان گورستان های بی مرده خوار می گردم
تا تو را بجویم
ای جویندهٌ طلای ناب .