۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

عجا یب الحکا یات و حقیقت الروایا ت ( 10 )


رحمان کریمی

ــ 64 ــ


گرگی پیرو مردنی و بُنیه شکار از دست داده ، شبی لنگ لنگان به شهر زد تا مگر در پناه تاریکی وخواب اهالی طعمه یی برای سد جوع بیابد . درپیچ نخستین کوچه گربه یی را تنها و سرگردان بدید . نه نای حمله داشت ونه جرأت آن . از در حیلت درآمد و به شوق فتح بگفت :

ــ آه یافتمت عزیزم ، نمردم و تورا یافتم ! درجستجوی تو یگانه دلبند نازنینم پیرو فرسوده شدم . نمی توانم به جگرگوشه گمشده ام دروغ بگویم . اگر وصیت مرحوم مادرت نبود ، اینهمه سال ها درپی یافتن تو ، آواره شهر و بیابان وکوه و دشت ودره ها نمی شدم . بیا درآغوشم ای گمشده پیدا شده تا پدرت دمی بیاساید و ازگرمای وجودت گرم شود .

گربه ، به تعجب گامی پس نهاد و گفت :

ــ اشتباه گرفته یی ، گمشده تو من نیستم .

گرگ تکیه به دیوار داد و با لحنی مطمئن بگفت :


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

0 نظرات: