صحنه :
زنگ انشای یک کلاس دریک دبیرستان جنوب شهر .
بیشتر دانش آموزان ، شوخ طبع و فضولباشی آفریده
و تربیت شده اند . معلم با قامت بلند وچهارشانه ، با
جذبه وجاذبه دوست داشتنی همیشگی خود وارد می شود.
مبصرحزب الهی نما برپا نمی دهد . ولی کلاس به احترام
برمی خیزد . صدای گوشخراش غژغژ نیمکت های قراضه
بلند می شود .
معلم ــ بفرمایید بنشینید ! بارها گفته ام که احترام باید ازدل ها برآید ونه از نیمکت های قراضه . موضوع انشا چه بود ؟
( کلاس یکصدا )
ــ « بهاررا وصف کنید »
( معلم یکی از شاگردان را صدا می زند )
شاگرد اول ــ « بسمه یی تعالی ....
( صدای یکی از دانش آموزان )
ــ چه کرده اند تاحالا
( خنده کلاس )
شاگرد اول ــ .... من بهاررا مثل هرسال دوست می دارم . من معلم خوش ذوق خودمان را دوست می دارم که مارا هرسال بیاد آمدن بهار می اندازد . این برای من خیلی مهم است که غیراز شاعران و نویسندگان ، یک آقای خوب هم هست که ازدل و دماغ نمی افتد ولااقل سالی یکبار به یاد گل وگلگشت بهاران می افتد و خداوند طول عمرش عنایت بفرماید که ما گیچ وویچ ها راهم بفراست می اندازد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر