رحمان کریمی
ــ 71 ــ
پیرزنی می رفت و با صدای بلند می گفت :
ــ من ساعتی پیش ، خدا را دیدم .
عابران می پنداشتند که از سختی ایام اورا حواسی نمانده است .
رهگذری رند ، پرسیدش :
ــ خدای را به کجا دیدی ؟
گفت :
ــ دیدمش که آرام ، با لبخنده یی برلب برسر دار رفت و خاموش با من بسی سخن ها گفت .