۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

رژيم فاشيستي و قهرمانشهر اشرف با رسالت ميهني و تاريخي اش

رحمان كريمي



بي هيچ ترديد قهرمانشهر اشرف درخشان ترين و پوياترين شاخص غرورآفرين تجمع متحد ايماني و هدفمند بشري است در عصر پراکندگي و سردرگمي و وارفتگيهايي که هماره با تأسف شاهد آن هستيم. اگر به جهان راه گم کرده امروز نگاه کنيم که مجموعه شرايط و پتانسيل حياتي همراه با عظيم ترين عوامل خنثي و بي هويت کننده توان اجتماعي انسان به ويژه درک و فهم و به کارگيري انرژي اعتراضي او عليه نارواييها، به ارزش حضور ساليان رزمندگان ارتش آزاديبخش در حساسترين منطقه تاراجي جهان مي توانيم پي ببريم. حقانيت تشکيل ارتش آزاديبخش ملي ايران و بقا و تبلور پايا و پوينده آن در قهرمانشهر اشرف ـ آن هم در ميان هجوم توفاني سم و تيغ و توطئه و جيغهاي ارتجاعي ـ از برخورد رژيم توسعه طلب فاشيستي ملايان و دست نشانده‌ها و نمک پرورده هاي آنان در عراق و ديگر نقاط جهان مي توان فهم کرد. اشرف بي سلاح، اشرف سرودها و آوازهاي رهايي، اشرف هنر و ادبيات و فن و صنعت، اشرف سخنوران و قلم به دستان، اشرفي که با جان و هستي تمام عيار خود بي دريغ و منت عمر را به پاي ملک و ملتش گذاشته است و اگر شعر مي گويد با جان و خون و قلب و عصب و صداقت مي گويد؛ کجاي يک رژيم مدعي تثبيت و حمايت مردمي را مي تواند بيازارد؟ جز آن که خلاف ادعا باشد. آنان که ديد و شناخت و حوصله تاريخي ندارند نمي توانند ضرورتها را به معني واقعي درک و هضم کنند. آن که گيرم مشغله سياسي هم داشته باشد متراژش به طول عمر و حوصله خود مي باشد نمي تواند بفهمد که مثلاً پنجاه سال براي تاريخ و درازناي بي پايان زمان، لمحه يي بيش نيست. پيست دو و حرکت يک انسان پيشرو محدودهيي به وسعت تاريخ دارد و نه روزمرگي. اگر جز اين بود تاريخ سازان سرفراز تاريخ بشري از متهمين رديف اول بودند و مي شد بابک خرمدين را از پايگاه پرارج تاريخي اش به زيرکشيد و محاکمه کرد.

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

گرگ ها رام شدنی نیستند

رحمان کریمی



گــــرگ هــا رام شــــدنـی نیســـــتند

آیا رام کنندگان خود از رام شوندگانند ؟

« توبه گرگ ، مرگ است » * وما به این سرانجام مختوم شتاب می دهیم


بشر می تواند شیر ، ببر، پلنگ ، جاگوار ، خرس و.....را با تعالیمی که البته بی شباهت به نوعی شکنجه نیست ، دست آموز خود کند . اما هرگز کس ندیده و نشنیده است رام کننده یی هرچند خبره و با تجربه موفق به رام کردن و به نمایش عمومی درآوردن گرگ شده باشد . شیر که معروف به سلطان جنگل است یعنی زورش زیاد وکم زورها مطیع او ، وقت گرسنگی ، خطرناک و مهاجم می شود . این سلطان بی تاج و تخت بیچاره فقط برای سد جوع روزانه اش به دیگر جانداران حمله ور می گردد و بعداز یک شکم طعام سیر ، کز می کند به گوشه یی و عبورگله گله گوشت انبارهای خوشمزهٌ داغ و گرم زنده را تماشا می کند ، بی هیچ احساس تعرضی . واما گرگ ، خدا نصیب همان گرگ بیابان کند ، تا خرخره هم که بلع و هضم کرده باشد به مجرد دیدن موجودی فکسنی اما زنده چون این مخلص به او حمله می برد و چه جورهم . خوی درندگی در گرگ نهادینه است و ربطی به سیری و گرسنگی او ندارد . زبان خوش و نازو نوازش رام کننده را هم نمی فهمد . تعالیم و تجارب بشری هم برای او پشیزی ارزش ندارد . چنین است که رام کنندگان حیوانات وحشی از خیر این موجود فلزخراب سادیستی بی معرفت گذشته و عطایش را به لقایش بخشیده اند .



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

عجایب الحکایات و حقیقت الروایات


رحمان کریمی


ــ 1 ــ


در آخرین صف کارناوال سال ، با رخساره یی به خون گلهای سرخ پرپرشده در سالیان بی صاحب ؛ سیاهپوش و خاموش می آمدند . نا هشیاری پرت از تمدن هوشیار عصر سوداگران پرسید :

ـــ چرا چهره را سیاه نکرده اید ؟

گفتند :

ـــ از سپیدرو دولتمردان خود بپرس که با سیه رویان چه می کنند ؟


ــ 2 ــ

سردبیر یک هفته نامه نه چندان معروف نوشت : « بنا به یک خبر کاملاً موثق ، گـــویا یکی از بازارهای پر رونق جهان ، سی سالی ست که دارد در آتش می سوزد و آتش نشان های جهان در بحران سرد سرمایه ؛ گرد آن آتش خود را گرم می کنند .



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

ديوبانان را بگـــویـیـــد. ..


رحمان کریمی



بربام جهان راهم نیست
که تبعیدی ام و ره آوردم نیست
جزتازیانه های دوزخ بانان سرزمینم، ایران .

بربام کوچک خانه ام ، راهم نیست
که با دو شیب کبود تند
میان ناهمخوانی همسایگانم
تقسیم شده است .

فراز فروزان قلب شما می آیم
ای داد خواهان همیشه در تعقیب !
تا کلمات طغیانی ام را
تا بام دو هوای دیدبانان این عصر مسخره
پرواز دهم .

دیوبانان را بگویید :
اینک ،
پرندگان مظلوم در تیررس
شکارتان بر جانیان « بخشنده » ! میهنم
مبارک باد !

از بلندای فراغت وثروت
می توان جهان را واژگونه دید ،
دادخواهان را ستم پیشه
و بیدادگران را دادخواه .
پس ،
آخرین پرده را برافکنید و آنگاه
برای انباشت بادآورده ها
به ستایش ستمگران برخیزید .
دیدبانی جهان ،
در وسوسهٌ بیکرانگی ثروت
انسان بیدار عصر را به شرارت
برنطعی به اتهام برمی نشاند که همانا
بایستهٌ تبهکاران حاکم است .

من واژگان تیز پروازم را
در قفس های طلایی صنعتگران
به اسارت نمی گیرم .
با آن شوریدگان شورشی
تا بی مرزی های دشمن شکن
خواهم رفت .
و دلم ،
برای زیورآلات شعر
نمی سوزد .

ستایش می کنم گسترهٌ آن شهر درخشان نگین آسا را ؛
ــــ مراد شهر اشرف قهرمان را ــــ
که مرا از هر دیدبان کورچشم عصا بدستی
بی نیاز می کند .
آخرین آفتاب ماندگاری که
برسرزمین به محاق خورشید نشستهٌ من برتابد
اینک
در آستین همانانی ست که در دیوبانی سوداگران حق ناشناس
به تقصیر
در تاریکی نشسته اند !!

اگر جهان
بدینگونه می رود که من می بینم
این سیارهٌ ارزان فروشان مدعی
مسلخگاه همان عدالتی خواهد شد که ما دیرسالی ست
برای آن پیکار کرده ایم .

ای همقدم با من تا عجایب هفتادگانهٌ جهان !
از بیداد دادرسان دروغ باک مان نیست
تازیانه بر پشت و زخم زبان ها بردل
از توی در توی جهان می گذریم
پرچم افراشته و با فریاد
میدان های جهان را پر می کنیم
نا شنوایان را صدا و نابینایان را نگاه
و تاریخ را شاهد می شویم .
ایران ما تشنهٌ آزادی ست
ما ،
خونین و تیرآگین و دریا بر دوش و فتح در طالع
از مرداب ها و گنداب ها ی جهان خواهیم گذشت .

ای چاووش خوانان آزادی و رهایی !
دیوبانان را بگویید :
فردا نیز
یک روز دیدنی ست .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

اگر توفان شکن نبودی ای روح غوغایی !


اگر توفان شکن نبودی ای روح غوغا یی !

رحمان کریمی



اگر توفان شکن نبودی ای روح غوغایی !

از دیواره شکسته تن بزیر می آمدم

تا عبور دیگران ، آسان تر گردد .

اما تو ،

چنانم برمی کشی و برخاک می کشی

که بی هراس از هرچه دشوار

در انبوهی تکاپوی یارانم

همرهی کوچک و چالاکم ، هنوز .


زندگی

همین آمیزهٌ مهر والفت است

در کوره راه هایی که دیگرانت

به حیرت برمی نگرند

تا مگر بی عرق جبینی بر چهره

فردا را دگر باره تسخیر خویش کنند .

زنده کردن مرده را نیز مسیحا یی باید

که اینان را درمیانه نیست .


فردای را چه غنیمتی ست

جز رسالتی بزرگ

که با عذاب جان و تن ، بایدش

به فردایان سپرد .

تبار تن پروران آماده خور را

با رنج رسالت ، چه کار ؟


تا فرونپاشد آن حصار شوم

در غوغای توفانی روحم

ازاین دیوار شکسته

بزیر نمی آیم .


11 نوامبر 2004

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed