۱۳۸۵ فروردین ۶, یکشنبه

دو شعر


طــــــر ح

آشفته

در هلهلهٌ باد

می رود .

یک گل

میان تلاطم

نمانده است .

اما ، هنوز

طعم بهار

از بُن هر شاخه

در مشام .

سهم افق

غرقاب تـُندر است .

در کشتـــزاران عـصــر

در کشتزاران عصر

سایه های ویران شامگاهی

بریده های مانده از آفتاب نیمروزی را

به زنگاره می گیرند .

کبوتران عاشق

از عرشهٌ شناور پرواز

بزیر می آیند

و آخرین رمق آفتاب را

نوک می زنند .

و من

به پرندگانی می اندیشم

که هنوز

در ظلمت های بایر

در جستجوی دانه اند .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

درساعت بیداری

رحمان کریمی

عقربه ها ،

با جدار چرکین شب

از خارستان ها می گذشت .

در مجال ثانیه ها

بادبادک های رنگین

از آسمان کوتاه سقف ناباوری

برخاک می غلتیدند .

سایهٌ خونین زخم ، در تعقیب

و مرگ ،

با جامهٌ وقیح فقاهت برتن

در سلاخ خانه های شهر

پرسه می زد .

قاتلان ،

در احتکار دقیقه ها

سال های وحشت را شماره می کردند .

کارزارها در خارستان ها

عقل را چندان ربوده بود

که دل ،

شمشیری می کرد .

و جهان غریق سنگسار دروغ را

نمی دید .

سیارهٌ ساعت خاک

خود بزرگ ترین شهید بود

و انسان ،

در آوردگاه لحظه ها

درگذر .

هماره فرزندان زمین

مادر را نفرین می کردند .

گلستان را خارزار خسان کردن

و به طلبکاری باز آمدن

این غفلت شنیع را

عقربه ها فریاد می کردند .

از جدارهٌ چرکین شب برخیزم

ساعت ایستاده بر دیوار را

مثل صبح

سلام کنم .

26 مارس 2006

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۵ فروردین ۱, سه‌شنبه

چه نوروز شبی در میانه غربت

رحمان کریمی


چه نوروز شبی

درمیانهٌ غربت .

جام شرابت گوارا باد ای مرد !

اگر به جام دیگرم برخوانی امشب .

غم را تازیانه کن

بتارا ن زمستان را

تا تاریکخانهٌ سردجانان سیاه دل

و با قایقی از شکوفه های سرخ عشق

از آب های تیره جهان بگذر .

پیاله یی دیگر بریز ای مرد !

امشب چه دیر و بدهنگام رسیده ایم اینجا

برچیده اند بساط حافظ را

و

تنها نشانده اند به خانه اش او را .

مکوب در را ، مکوب !

گزمه ها در راهند

« مبارزالدین » در پای سجاده یی از خون .

تازیانه برپشت و داغ کفر برپیشانی

به آتشکده ات آمده ام ای مرد !

از آن نازنین ارغوانی بریز وآبرویم مریز هرگز

فدای آن پیاله یی که مجمر عشق است

نثار آن واژه یی

که از غنای قلندری زخم می آید .

در سایه روشن غلطان این دریای خون

در کمین شکارند کوسه ها

با پیاله یی دیگر نهنگم کن ، نهنگ .

به جان دوست ، به جان می و میگسارغریب

اگر بلند شوم خمار خمار

زمین سخت را به نعره خواهم کوفت

و فروخواهم ریخت

هرچه دیوار و دید و دیدبان را .

تلخی مکن با این تلخ

پیاله یی دیگر ریز !

خیام را نگاه کن ، حافظ را !

شمعی میا فروز امشب ، دلم به آتش کش

تا نوروز و روزگار نو وحال خوش

قرین هم گردند .

چه نوروز شبی داریم در میانهٌ غربت

رفیق راه بمان ، خواب را ویران کن

تا نشوریده ام برهرچه هست و نیست

تا نکشانده ام تورا به خیابان سرد شب

پیاله یی داغ تر از داغ لاله ها بریز

بریز

بریز

بریز !


اول فروردین 1385


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

در اشارت زخم های شعر

رحمان کریمی

برای شاعر ، نویسنده و مترجم آزادیخواه استبداد ستیز

دکتر زری اصفهانی

با سینه یی از آتش

دشت های سوخته را می دوید

تا نام آن کبوتری که

در بال های شعله ور زرین اش

واژگان فصل های رویش

خرمن خورشید بود

باز پرسد .

فراز خیمه گاه دود و آتش

افراشتگان سبز

آشیان آن پرندهٌ خرم از درد و امید را

در ساقهٌ بلند آفتاب می دیدند .

مرد را

طاقت آن پرواز نبود

در اشارت زخم های شعر

آن کبوتر مغموم را

تصویر کرد .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۲۴, چهارشنبه

چه بیدادی ....چه بیدادی !







رحمان کریمی


مرغکی آمد به بام خانه ام بنشست و با من گفت :

تو ای تن داده با این ظلمت مشئوم دامنگیر

بیا گرد جهان شوق سفر گیریم رو اینجا را رها سازیم

که من بس راه پیمودم به آفاق و چون این تیره مسکین جای نامیمون

ندیدم هیچ .

منش گفتم :

که ای مرغ جهان پیمای دلخسته

به اینجا آمدی اینک قدم هایت مبارک باد

تو مرغ عابری، ماندن نه کارتوست ، می دانم

ولی وامانده اینجا من که دل کندن نمی دانم

کزین ماندن که می بینی ، پریشانم

وزآن رفتن که می گویی ، هراسانم

مرا تدبیر چیست ای بال و پر بگشوده بر اقصای این عالم ؟

فراز تپهٌ ابری

شنیدم مرغ با خود گفت :

چه مظلم غربتی ست اینجا

نه مرغی شوق پروازی

نه این بسته فضا را بیم فریادی

چه بیدادی

چه بیدادی !



این شعررا اندکی بیش از بیست و یک سال پیش ، درآستانه فرار ازجهنم خمینی دوزخبان و نظام او ، سرودم و در سخت ترین زمستان که برلین سی درجه زیر صفربود به اتفاق فرشته و سه بچه مان که بزرگترینش خاطره هجده ساله و روزبه سیزده و آزاده شش ساله بود ، شبانه از راه دبی به ترکیه و ازآنجا به برلین شرقی وبالاخره به آلمان غربی آن روزآمدیم .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

کورزبان


رحمان کریمی


کور زبان و شوریده حال

وامانده درجغرافیای غریب غربت

از آنهمه کلام ، آه ، یکی هم

عصای دستم نیست .

حافظ که با من است

خانهٌ گوته

کجاست

کجاست

کجاست ؟

****


چه آرام می رود!

پیررنگان فصل در معابرسرما

تنگاب های برف در دره های سال

بنگر که عمر خسته

چه آرام می رود !

****


برلین، برلین ، برلین !

انبوه خستگان

دسته دسته می آیند

در مه صبحگاهی

درمه صبحگاهی

خستگان عمر ،

از غفلت مرگ می آیند

با غنیمت باقی .

برلین

برلین

برلین !

اینان ،

پلنگان بیشه زاران ایرانند

اینان ،

عقابان زاگرس ، البرز

اینان ،

گرسنگان آزادی ، دانایی

رانده از کنام نادانی .

اینان را خرده مگیر

برلین

برلین

برلین !

و سه شعر فوق در « هایم جنگل » در برلین غربی سروده شده است .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۱۸, پنجشنبه

دریغ شرق عزیز

رحمان کریمی

به مبارز قدیم خطه جنوب ، شریف ترین انسان

زحمتکش؛ پدرم ، جلیل کریمی



ما هم چونان ابراهیم

برآتش نشستیم

بی آنکه آتش برما

گلستانی شود .

اگر به غربت دیرپای ماندنمان

فرزندی نبود

در مسلخ موعود

کارد را بر گلوی خویشتن نهادیم

بی آنکه خدایی ما را به ندایی

باز خوانده باشد .

اسماعیل نبودیم

که با نیم نگاهی به پدر

کرامت هفت آسمان را خریده باشیم

مظلوم ترین گوسفندان این دشت رسالت بودیم

که ما را به حرامی بردند .

ای برادران قبایل پراکنده

ای وارثان لحظه های نا مأنوس

بدانید ، بدانید

کز آن پس بود

که کاسبکاران خرده پای ارض موعود

از شام تا به حجاز

از دجله تا به فرات

از سیحون تا به جیحون

وز شرق تا به غرب

با خون ما به تجارت برخاستند .

اینک

هلهله را از جادهً ابریشم گوش کن

که کالا را ، قافله ها

چه ارزان به شهرهای دور می برند .

قافله ها را بنگر ، قافله ها را

کاینجا میعادگاه عبادتی نیست

که خود معامله یی ست

با خون من ، با خون تو

و چه ارزان هم .

اینان مگر نمی دانند

که هنوز هم نمرود

دوستدار شراب های کهنهٌ تاریخی ست

اینان مگر نمی دانند ؟

اینک من

با رگ های بریده

و دستان به خون خود آلوده

هق هق روح توفانی قبیلهٌ سرگردانم را

به مسقط الرأس دیار تاریخی خود ، شرق

به هدیه می آورم

اما دریغ ، شرق عزیز

دیری ست که گلدان باستانی خود را

به گل های غریب مرگ آراسته است

و دیگر ،

گریه قبیلهٌ سرگردان من

حلاوتی نخواهد داشت .

شما بدانید

ای برادران قبایل پراکنده !

که بعثت ما

مرگ ما بود .

این شعر در سال 1347 سروده شده ودر همان سا ل درشماره دوم فصلنامه معروف « فصل های سبز » بچاپ رسید . در آن شماره اضافه بر افرادی چون سعید سلطانپور و اسماعیل خویی و ..... زنده یاد « امیرپرویز پویان » مطلب مفصلی به قلم توانای خود داشت که از لحاظ سانسور ، با نام مستعار « همشهری » و به اسم ترجمه بچاپ رسیده بود . متأسفانه جامعه روشنفکری ما هنوز از حب و بغض و جانبداری های مخل عقیدتی رها نشده است و گرنه اگر فقط به آن نوشته مراجعه بشود ، معلوم خواهد شد که از حیث قدرت و ارزشیابی ادبی ، امیر پرویز پویان چه استعداد و توان خارق العاده یی داشت که آن را برسر ایمانش گذاشت و دریک عملیات چریکی به شهادت رسید . وا اسفا که صاحب قلمان چپ و غیر چپ ، از ماشاالله از سعه صدر و فراخ نظری و عاری بودن از بخل و حسادت !! عنایتی به نثر درخشان پویان نکرده اند . ترمز بسی استعدادها نه فقط حکام وقت بوده اند که یاران نیز هرگز چشم دیدن بهتراز خود را نداشته اند .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۳۸۴ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

باران بلند شبانه


رحمان کریمی

آنکه را پای رفتن نیست

تکرار این وحشت شبانه را

چه حاصل ؟

آنکه را توان دیدن نیست

خیره گی مضطرب چشم ها را تا اعماق

چه سود ؟

این روح من ا ست

روح سرگردان تراز سرگردان من است

که در واژه یی از آنسوی این هول

به دیداری غمگنانه می گرید .

مگر این عبور را

احتمال توطئه یی نیست

که بدینگونه ناخرسند اما دلیر

سطر سطر خیابان را

تا پاسی از انفجار

تا باران

تکرار می کنم .

هیچ کس را غم این باران نیست

گیرم ببارد دیری .

هیچ کس با ران بلند شبانه را

به خشکسالی تمام روز

تدبیری نیست .

من شانه به شانه نیستم ، اما

شانه هایم می لرزد .

من سایه به سایه نیستم ، اما

سایه ام باران است .

صدای خیس شبانه ام

در امتداد تهی

چه طنینی دارد .

با خود می گویم ، با تو

ای همراه تر از گام هایم با من

با خود می گویم ، با تو !

این برزگران را غم بارانی نیست

کشت شان ، کشت هزاران ساله است

بام شان ، اندوده به صد اطمینان

این منم ، این تو

با تنی خسته ، فرومانده ز راه .

ورنه اینان ،

به هر توطئه یی خرسندند

ورنه اینان ،

سبکبالانند ! .

این شعر در سال 1347 سروده شده و در سال 1348 در فصلنامه « فصل های سبز » بچاپ رسید که فصلنامه مذکور به علت داشتن مطالب انقلابی و ضد رژیم شاهی ، از جمله از زنده یادان « امیر پرویز پویان » و « سعید سلطانپور » و... توسط مأموران و سانسورچیان در چاپخانه جمع آوری شد . این شماره که آخرین شماره « فصل های سبز » بود در اواخر انقلاب 57 ، باهمان مطالب انتشار یافت که شعر فوق هم درآن آمده بود . بعدها دوستان خاصه بند دوم این شعر را نوعی پیشگویی ناخودآگاه مبنی برظهور خمینی در صحنه سیاسی ایران ، تعبیر و تفسیر کردند . استناد آنها به سطر « ... که در واژه یی در آنسوی این هول / به دیداری غمگنانه می گرید » می بود . به هرحال چون در زمینه اوضاع ، تغییری بنیادی و اساسی نمی بینم ؛ امروز نیز همچنان از محتوای این شعر دفاع می کنم .

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed