رحمان کریمی
گسسته لگامم
بی برگستوان و توشه یی درراه
خورجینم خالی و نعلم شکسته
راکبی با مرکوب صدای آزادی.
بیابان پشت بیابان و تنگه پشت تنگه
خار و خارستان و دره در دره.
قیرگون لحظهها و خورشید، برپشت
غوغای باد درکوپال و دلبسته به هر کوهسار
ترسی از رفتن نیست
دل، قرصتراز هر صخره
شکافندهٌ توفانها و گردبادها
دریای خون در سینه و غبار اندوه برچهره
چونان باد پایی با غم مجنون.
رفیقانم نهچون من پیر و خشم آگین
که جوان و خروشنده تر از رعد
می آیند.
بیایید رفیقان من
که هنگامة تقدیر، همچنان
درهمین تاختن و رفتن است.
مستم از جام بر جام این راه
وز شورابههای این دل که عمری ست
خونین و چابک سوار
می رود.
در این صحرا
محشری ست، آری
اما
میعادگاه ما
در ایران است
در میدان آزادی.
بتاز و از جفای نامردمان هراس مکن
بتاز و مردمی را پاس دار
بتاز
بتاز
بتاز.
29 شهریور 1386